جوک,جک,جکستان,جوکستان,جدید

جوک جوک جدید جک جک جدید جوکستان جکستان

جوک,جک,جکستان,جوکستان,جدید

جوک جوک جدید جک جک جدید جوکستان جکستان

جوکستان 1

جوکستان  1 

  

 حیف نان با صورت باند پیچیده میاد تو خیابون. رفیقش میگه چرا اینقدر به صورتت باند پیچیدی؟ حیف نان میگه داشتم اتو می کردم تلفن زنگ زد بجای گوشی تلفن اتو رو گزاشتم دم گوشم. رفیقش میگه پس اونور صورتت چی شده؟ حیف نان میگه تا اتو رو گذاشتم زمین تلفن دو باره زنگ زد! 

.

تهرانیه میره خواستگاری پدر دختره میپرسه خونه داری؟ میگه نه.ماشین داری؟ میگه نه. کار داری؟ نه.پدر دختر شاکی می شه می گه پس چی داری؟ تهرونیه می گه: پشت مو رو داشته باش!

سایت جوکستان سایت جکستان

از حیف نان می پرسن یه موجود نام ببر... می گه یخ. می گن یخ که موجود نیست. می گه هست، چون همه جا نوشته یخ موجود است! 

.

حیف نان عینکش را دور دستش چرخاند و بعد به چشمش زد، سرش گیج رفت، نزدیک بود بیفته

.

 

حیف نان داشته تو یه خیابون یه طرفه رانندگی می کرده که پلیس جلوش رو می گیره و می گه آقا کجا؟ حیف نان
میگه: والله داشتیم می رفتیم مهمونی اما مثل اینکه دیگه مهمونی تموم شده! 

.

جوکستان جکستان سایت جکستان

 جوکستان جکستان سایت جکستان

 

 

 

حیف نان زنش دو قلو می زاد به دکتره میگه: دکتر ارزون حساب کن جفتشو ببرم

 .

 

 .

شاعری پشت تریبون رفت و شروع به خواندن شعرش کرد. او خواند: «من می‌آیم، من می‌آیم، من می‌آیم...» در این وقت، هرچه فکر کرد ادامه شعر یادش نیامد. شاعر در حال فکر کردن بود که ناگهان پایش به پایه میز گرفت و از بالای سن روی پیرمردی افتاد. شاعر از پیرمرد عذرخواهی کرد. پیرمرد گفت: «تقصیر شما نیست. شما دو، سه بار گفتید من می‌آیم، ولی من جدی نگرفتم.» 

   

.

 حیف نان کیس کامپیوترش رو میبره تعمیرگاه می گه آقا اینو برای ما تعمیر کن. مرده می گه: چه مشکلی داره؟ میگه: والا نمی دونم چرا چند روزه جا لیوانیش بیرون نمیاد!

 

 

جوک جدید جک جدید سری 2

 جوک جدید جک جدید 

حیف نان می ره بالای پل عابر پیاده می گه خب من خر، من نفهم، آخه مگه شما اینجا رودخونه می بینید که پل زدید؟


حیف نان راننده اتوبوس بوده بعد یه مدت راننده مینی بوس می شه... می بینند که هیچی پول در نمیاره... پیگیر می شن می بینن که پولها رو پاره می کنه!!!

جوک جدید جک جدید

پدر: «پسرم! هر وقت مرا عصبانی می‌کنی، یکی از موهایم سفید می‌شود.» پسر: «حالا فهمیدم که چرا پدر بزرگ همه موهایش سفید است.»


ملانصرالدین داشت سخنرانی می کرد که: هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن می شود. ناگهان در میان جمعیت، زن خود را دید. هول کرد و گفت: البته هرگز نشه فراموش لامپ اضافی خاموش!